... فرق می کند ...
:: یا رب الحسیــن ::
88 بود به گمانم که خریدمش.اول که جلدش را در -فکر کنم- همشهری جوان دیدم,حس خوش آمدن و سودای خریدنش رهایم نکرد.الآن هم یادم نمی آید دقیقآ از کجا خریدمش ... از شَهر محرم 88 تا پارسال هم قصد خواندنش را داشتم که در این بازه هم کلهم صد و هفتاد و چهار صفحه اش را خواندم انگاری! -از نشانه یِ لایِ صفحات می گویم!- و امسال هم به پیشواز,دارم می خوانمش.
لهوف را با چشمِ سر دیده ام اما نخوانده ام و می گویند این,روان شده ی لهوف است.که هست و نثر گیرا و دل چسبی دارد.برگردانی نیست که کهنه شود و تکراری.جلد چشم نواز و قطعِ خاصی دارد.
دلم می خواهد امسال تمامش کنم؛تا دلم چقدر سرِ خواهشش بایستد ... ان شاء الله.
آنگاه زهیر با اصحاب خود گفت:«هرکس دوست دارد,با من آید.وگرنه,این آخر عهدِ من است با او.و این قصه برای شما بگویم که:ما غزوِ بَلَنجر کردیم.خداوند فتح نصیبِ ما فرمود و غنیمت ها به چنگ آوردیم.پس سلمان فارسی گفت:"آیا شاد شدید از این فتح که نصیب شما شد و غنیمت ها که بدان رسیدید؟"گفتیم:"آری."گفت"وقتی سیدِ جوانانِ آلِ محمد را دریابید,به قِتال با او بیشتر شاد شوید از این غنائم که به شما رسید.اما من شما را به خدا می سپارم."»
+اینجا را هم اتفاقی یافتم؛ماه به روایت آهِ زیبایِ زرویی نصرآباد هم من می افزایم ...
+بوی پیراهنِ خونینِ کسی می آید ...
+واقعآ,لیاقت دارم موسمِ عاشقیِ امسال هم,در حیات باشم و ... لایق نبودم اما,لطفِ تو شاملم شد ...
+امروز,آیه ی 110 سوره ی مائده که به آخرش رسید,تا شب زمزمه ام این بود:صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین/ارباب ما معلم عیسی بن مریم است/عیسی اگر در آخر عمرش به عرش رفت/قنداقه ی حسین شرفِ عرشِ اعظم است ...