.:یـــا فتاح:.
.
اینکه ندانی چرا می روی جایی و برای چه کاری،کلی استرس هجوم می آورد به جانِ آدم!دستانش را هی به هم می ساید و لبش را به دندان میگیرد که خب حالا من اینجا چه کاره ام؟!آمده ام برای چه؟!حسّ غریب و نامآنوسی تمام جانم را پر می کند که حالا....بروم آنجا چه بگویم؟!....
من،اعتراف می کنم که آمدم اینجا،با همین حس های مذکور،ولی از سر علاقه،از روی دلتنگی،به هوای خلق چند کلمه...
اینجا را-مجاز را-هنوز آنقدر خانه ی خودم نمی دانم که موظف کنم خودم را هفته ای یک بار هم که شده بیایم و با وب پاک کن!!-بر سَبیلِ شیشه پاک کن-گرد و خاک احتمالی اش را بردارم.این هم اعتراف دوم ... :)))
دلم برای اینجا،برای کی بُرد،برای مخاطب هایی که احتمالا گذرشان این ور ها می افتاد،تنگ شده..دلم برای فکر کردن در مورد اینکه«حالا این اتفاق یا موضوع مورد نظرم رو تو چه قالب و ادبیاتی بنویسم تو درگاه؟؟»تنگ شده..دلم برای اینکه اینجا هم بشه جزو دغدغه هام تنگ شده...این هم سومیش!!
حالا هم نمی دانم متن بعدی کِی قرار است بیاید بالا و حتی حدسی هم درباره اش ندارم...ولی دوست دارم زود برگردم.....خیلی خیلی زود...
.
.
.
+چقدر اینجا خوبه!من کی ام؟اینجا کجاااااست؟!...الان مثلا اینجا برام خیلی نوستولوجیک شده!!:))واقعا شده ولی..
++سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل/بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران...الان گفتن نداره واقعا که شاعر علیه الرحمه ش کی هستش!؛))