... دلم شد چراغانیِ چشمِ تو ...
جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
.:هو العزیز:.
.
وقتی خواستم برای عزیزم بنویسم:"شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟"برای او که حبیبِ هر لحظه ی من است،به بزرگ معشوق عالم فکر می کنم که یادش،مهرش و عنایتش،از وجوه اشتراک جفت مان است؛و چه به یادِ آدم می آورد این بیت،حضرتشان را:
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر / شهرِ بی یار،مگر،ارزشِ دیدن دارد ... ؟
.
.
شاید عشقی که مقبول خداوند هم باشد همین است؛که یارِ آدم آنقدر خوب باشد که یادش،ذهنِ آدم را رهسپار حضرت بقیةالله کند ...
.
.
+السلام علیک حین تقوم ...
۹۳/۰۳/۱۶
((یا ایها العزیز مسنا واهلنا الضر وجئنا ببضاعة مزجاة فأوف لنا الکیل وتصدق علینا ان اللة یجزی المتصدقین))
صبح سحر که پر نگشوده است، آفتاب
می آیی و سمند تو را، عشق در رکاب
روشن به توست چشمم و در پیشواز تو
کوچک ترین ستاره ی چشمانم آفتاب
بشکُف که چتر باز کنی بر سر جهان
ای باغ نرگس! ای همه چون غنچه در نقاب
ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب
ساقی! خمار می کشدم گر نیاوری
از آن می هزار و دوصد ساله ام شراب
با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب
بیدار اگر به مژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان ز خواب
آری وجود حاضر و غایب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب
با شوق وصل دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما، چه کسی می دهد جواب؟
حسین منزوی
از محتوای وبلاگ بسیار لذت بردم.بسیار. متشکر. موفق باشید