دَرگـــــــــــاهـ

.:. این ذره به درگــــاهـِ تو آورده پناه.:.

دَرگـــــــــــاهـ

.:. این ذره به درگــــاهـِ تو آورده پناه.:.

دَرگـــــــــــاهـ

.:: بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ ::.


وقتی "تــــو" هستی
مهم نیست "مــــن" کجای_ این هستی باشم
مهرت به من می رسد
و همین؛حَسبی ...

+یا ارحمن الراحمین

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

  • ۲۱ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۲ حضور

آخرین نظرات

نویسندگان

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

یا سامع کل نجوی

اردی بهشتی بود و رواق دارالهدایه ای و من.آخوند بزرگوار سیدی سخن می راند:برای فرزند یا خودتان,جفت نیکو می خواهید,نیاز مالی دارید,برای مریضی تان  علاج و دکتر می خواهید؛تمام اینها دو سره اند,یک سرشان نگاه خداست و یک سرشان اسباب و بنده های خدا.البته که از بند کفش تان گرفته تا اینها را,بواسطه ی معصوم از خدا بخواهید؛اما حالا که تا اینجا آمده اید,چقدر خوب می شود اگر معصوم را وسطه ی حاجتی کنید که یکسره,به نگاه خدا وصل است؛حتا توانایی تلاش برای رسیدن به آن هم از خدا و دعای معصوم است؛آدم شدن.خوب شدن.درست و حسابی شدن.بنده ی حقیقی بودن.

از روی مفاتیح می خواند و بلند؛که دعای زیبای مجیر این را می دهد و آن را رفع می کند و قص علی هذا.حرف ها تند تند در قسمتِ فوقانی سَرم کلمه می شدند:بخوانم,به نیت شدن آن حاجتم,و آن یکی و آن... وقتِ خواندن دعا اما تگ هایی جلوی چشمِ دلم رژه می رفتند: #غربت #خدا #آدم-شدن #واسطه-گری-معصوم ...

همین!خواستم از خودم,که لطف کند و برای خوب شدن حالم دعا کند.خوب که باشم,آدم که باشم,مابقی را چه دهند چه ندهد,دیر یا زود,با هر مختصاتی,رحمت می بینم و نعمت,حکمت میبینم و مصلحت,و انقدر غر نمی زنم.همین!

+از اردی بهشت مذکور چندسالی می گذرد و گه گاه و وقتِ نیاز,یادم می آید صحبت های آخوند بزرگوار را که بنده ی خدا فقط کد داد و نگارنده بنده ی خدا, فقط کمی! ویراست.

+اُفَوِضُ امری الی الله را باورم گردان ...

+سبحانک یا رحیم تعالیت یا کریم اجرنا من النار یا مجیر

زاد-صاد
۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۱۹ ۱ نظر

-وضعِ زندگی مان خوب بود.پدر پول تو جیبی خوبی بهش می داد,اما همیشه جیبش خالی بود.وقتی شهید شد خیلی از کسانی که سرِ مزارش می آمدند را نمی شناختیم.پول تو جیبی های اکبر,برکتِ سفره ی خیلی ها بود.

-تا دیدمش رفتم جلو و روبوسی کردم.گفتم مبارک باشد.پزشکی قبول شدید.انگار برایش اهمیت نداشت.با تبسم گفت:هر وقت شهید شدم تبریک بگویید.

-بعضی ها که او را نمی شناختند,برایشان سوال بود این دانشجوی پول دار,وسطِ خاک و خون آمده چه کار؟

-شکر خدا وضعِ مال اش خوب بود.خانه داشت,ماشین داشت,و ... دلش در جبهه بود.در شرایطِ اقتصادی آن روزها جزوِ پول دارها محسوب می شد.اما برای مادیات ارزش قائل نبود.به هیچ چیز دل نبست.پرِ پرواز داشت انگار ...
                                                                                              

                                                                              * * * * * * * *

گفتم می شود ساده زندگی کرد,ساده یعنی در حد رفع نیاز ها,یعنی تر!! چیزی برای سیر شدن و چیزی برای پوشیدن و جایی برای سکونت و تمامِ اینها هم در حدِ معمولی.

گفت یعنی نمی خواهی مثل فلانی زندگی کنی؟خانه ات؟

گفتم ببین!من اصلآ قصدم مقایسه نیست.دارم در مورد خودم حرف می زنم.می گویم من این سبک را می پسندم.نمی دانم فلانی اگر 3میلیون تومان بیاید دستش چکار می کند,اما من میخواهم اگر روزی 3میلیون آمد دستم,2/5میلیونش را بدهم صدقه.ونیازهایم را با 500تومان مدیریت کنم.به من اینطوری می چسبد!

گفت مگر می شود؟حالا می گویی!داشته باشی ...

گفتم کم و زیاد فرقی نمی کند.مثالی زدم!اما ببین!حرفم این است:خوب است همیشه این تفکر با آدم باشد.حتا اگر نشود عملیاتی شود!گفتم کلآ زندگی راحت و پر زرق و برق و ظاهرآ شیک را دوست ندارم :) دلم می خوهد در طول و عرض و مساحت و حجم  حیاتم,مثل بلال باشم,نه ذرت.

تکمله ی اول:زل زده بودم به بلال هایی که کباب می شدند.سیاه می شدند.دانه می ترکاندند.از ریخت و قیافه و رنگِ بلالی شان می افتادند.گرمشان می شد.آخر هم می رفتند دوشِ آب-نمک.ذهنم رفت پیشِ کنسروِ ذرت؛که چه شیک و بسته بندی شده ست.سرنوشت هر دوی آنها از بین رفتن است؛اما به یکی سخت می گذرد و به یکی راحت.حالا این ها از خودشان اراده ای ندارند؛ولی منِ آدم,که با اراده ام,که از زمین و زمان مجزا شده ام,خوب است اگر با انتخاب بلالی زندگی کنم!وخیلی خوب تر تر!! اگر خدا بلالی بخواهدم...

دنیا,جایِ زندگیِ ذرتی نیست!

لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ / بلد-4
براستى که انسان را در رنج آفریده ‏ایم



تکمله ی دوم:جنگ همیشه هست.این را دیگر همه می دانند!حالا یک عده سرشان را گرم می کنند تا خیلی متوجه نشوند.(بقول بعضی ها:می دونم,اما خودمو زدم به نفهمی!کی حوصله ی درد و رنجو داره؟می خوام خودمو غرقِ خوشی کنم تا یادم بره!!!)ائمه,شهدا,همه آگاهانه و انتخابی آنطور زندگی کردند(به نظرِ من؛بلالی!)می خواهم بگویم:اگر شهیدبزرگوار سیدعلی اکبر شجاعیان آنطور زیست-و همه ی بزرگان-محدود به آن برهه نبودند.الان هم می شود ...



تکمله ی سوم:خدا جونم!حرف زیاده اما ...

دو صد گفته چون نیم کِردار نیست

عامِلم گردان.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و ایِد امامناالخامنه ای

زاد-صاد
۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۶ ۳ نظر

یا سامع کل نجوا

لحظه هایی در زندگی م هست که دلم میخواهد کِش پیدا کند.همیشه گی باشد.متوقف شود و من هم متوقف شوم.مثل لحظه ای که اذان مغرب پخش می شود و من باید روزه ام را باز کنم.یک بغض خاصی دارم آن لحظه.به نظرم پاک ترین و بی برنامه ریزی شده ترین لحظه،همان جا و همان ثانیه هاست.دلم نمی خواهد زیاد بخورم-اصلآ انگار زیاد که بخورم ارگانیک بدنم آلارم می دهد!-دلم نمی خواهد زود بلند شوم از پای افطار،دلم نمی خواهد خیلی چیزهایی که دوست دارم بخورم.دلم می خواهد از این کارها بکنم ...

مطمئنم آن لحظه،ساده ترین لحظه ای ست که اتفاق می افتد،بدون اینکه من بخواهم،بی هیچ نیتی.فکر میکنم همین که کل روز را اصطلاحآ روزه ام و چیزی نمی خورم،خودش نیت است.خودش حالِ دمِ افطارم را رقم می زند.کل روز،حوّل حالنا یی ست برای خودش.

مهربان خدایم!ممنونم که گذاشتی زنده بمانم،نفس بکشم،بروم و بیایم در دنیا تا برسم به این ماه؛ماه ترین ماه؛ماهِ مبارک؛ماهِ مبارک رمضان.

شکراً لله ...

+دلم میخواست فقط و فقط برای خودم،درمورد این ماه،یک چیزی بنویسم،که نوشتم.وهنوز،هزاران حرف و دنیایی از کلمات در وجودم،سرشان به کار خودشان گرم است و نمی شود در موردشان نوشت.خدا اما می خواند.حَسْبیَ الله ...

+خواندم:کاش همه ی سال/دو ماه باشد/رمضان/و محرم.   دل پذیر بود ...

+یا الله و یا رحمان و یا رحیم؛یا مقلّب القلوب؛ثَبِّت قلبی علی دینِک.

+یادم نرود تمامِ دین،محبت است.عاشق که بود،همه چیز شیرین و داوطلبانه می شود.

زاد-صاد
۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۹:۱۷ ۱ نظر

یاسامع کل نجوی

تصمیم میگیرم بروم خرید.خریدِ یک تی شرت با شکل و جنسی که در نظرم هست.دقیقآ به تیر همان میروم!مطمئنم میروم که بخرم!همینطور که چشمانم عینِ این رادارهایی که در فیلم های اکشن نشان می دهند که مثلآ دارد چیزی/شیءِ سبزی را در یک فضای مشکلی رصد می کند،ناگهان روی نقطه ای می ایستد؛کالایی که مدنظرم نبود و نیست!!مطمئنم من نمیخواستم آن را بخرم.اما چشمانم عجیب زوایایش را می کاود و دلم می گوید برو تو مغازه و عقلم ایضآ که اگه قیمتش خوب بود بخر!و پاهایم که خیلی قشنگ کشیده می شوند سمت مغازه.این که می خرم یا نه،خودش یک تفسیر دو وجهی می طلبد ...

روز تعطیلی از خانه میزنیم بیرون تا آب و هوایی تازه شود مثلآ!از چندشب پیش هم طیِ یک دورهمیِ کاملآ رسمی خانوادگی،با کلی چاشنی اونجا نه و من نمیام و به نظرم اونجا بهتره،مکانِ آب و هوای تازه با رآی اکثریت انتخاب می شود!حالا اون روز تعطیلی ست!وما در حال حرکت بسمت مقصد(بخوانید یک فضای دو نبش جنگل و دریا/چشمه!)هستیم.چشم هایمان کما فی المثال سابق!! دارد می گردد دنبال چونان مکانی که ناگهان یکی می گوید:اونجا رو!!!و بهمین سادگی دل به سرسبزی و بکری و خلوتی جایی دیگر می دهیم ...

همین دیگر!همیشه آنطور که فکر می کنم پیش نرفته؛اینهمه گفتم تا همین را بگویم!!همیشه تیرم را درست در چله می گذارم و تیر خودش می رود جای دیگر می نشیند.همیشه هیچ چیز با دودوتا چارتای من پیش نرفته.خیلی ها را دیدم که کاملآ نرمالی!! همان که می خواستند شد.شاید اگر این«خواستم،نشد» را یک سندرم نادر باشد که از هر1میلیون نفر،5نفر به آن مبتلایند،یکی شان من باشم.خوب یا بد،یاعلاج یا لاعلاج،مسری یا غیرمسری،همین است که هست.دبیرستان که بودم و تازه گوشی دار شدم،اولین پیامک هایی که برایم می آمد،حقیقتآ چندتایشان آن آیه ی سوره ی بقره بود که با چه بسا شروع می شد و آخرش هم به شیوه ی بچه محصل ها بود:دوست خوب شما؛خدا!!آن موقع خیلی به کارم می آمد؛بچگی بود و زود قانع می شدم و همه چیز نشدنی را به آن پیامک ربط می دادم؛مثلآ سفری که میخواستیم برویم و کنسل می شد را.

حالا که شناسنامتآ بزرگ شدم و به نظر خودم،قبل هر کاری جوانبش را می سنجم و برنامه می ریزم و چه و چه،اگر چیزی که خواستم نشد-که در حالت منطقی باید می شد!-سخت است که تمامآ همه را ربط بدهم به آن پیامک.سخت است که آه و ناله ی کارِ نشده را نکنم.سخت است اینهمه تسلیم برایم.برای من که انسانی خوانده ام،مثل این است که یک معادله ی دبیرستانی ریاضی ها را گذاشته باشند جلویم وبگویند حل کن،توضیح بده!دقیقآ به همین سختی و طاقت فرسایی و عرق ریزی.اگر موقعیت های زندگی و کم آوردن در برابر معادلاتِ پیچیده را مثل مثال فرض کنم،می توانم بزنم زیر برگه و با عصبانیت که چرا من را در این موقعیت قرار دادند،داد و هوار کنم(یا حداقل ولوم صدایم را بالا ببرم و خشن کنم)و بگویم:«اگر نمی دونستید که من انسانی خوندم،الان بدونید!اما اگر می دونستید،این چه کاری بود؟شما نباید منو به اندازه ی دانشم و ظرفیتم امتحان کنید؟جدآ توجیهتون چیه؟» و واقعآ نمی دونم بخندم یا گریه کنم یا زل بزنم به دوربین!! وقتی در جوابم میگن:«خب ما در شما ظرفیت این رو دیدیم که بتونید این مسئله رو حل کنید.»همین و همین!

گاهی-که خیلی-در زندگی ام پیش می آید،احساس می کنم خدا یک مسئله ی فراتر از درک و علمم گذاشته جلویم و میگوید حل کن.ومن باز بین آن سه واکنش می مانم.

پ.ن:لایکلف الله نفسآ الا وسعها.یعنی وسعِ من درکِ و حل و بسلامت عبور کردن از این مسئله های سخت است خدا؟!واقعآ؟!

پ.ن:چشمانم را می دوزم به آسمان.هرچه زمین را گشتم گیج تر شدم.معجزه ی تو برایم،می تواند یک قلبِ آرام و یک جهت باشد.سخت است خدا؟!
.::اللّهمَ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضی مِن شعبان،فَغْفِرْلنَا فیما بَقیَ مِنه::.
زاد-صاد
۱۲ تیر ۹۲ ، ۰۷:۵۸ ۱ نظر

بنام خدایِ ...

از سفر برگشته ام،سفر از من برنمی‌گردد(شمس لنگرودی)

این دقیقآ حالِ من و این روزهایم هست.

هنوز خودم را نگرفته ام،هنوز داغم،هنوز دلم هوای قرارِ حرم رفتن دارد،هنوز ...

انگار همین چنددقیقه پیش بود:اَ اَدخل یا رسول الله اَ آدخل یا ملائکة الله ... 

حرف‌های ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه می‌کنی :
وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود

آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی


ناگهان
چقدر زود 
دیر می‌شود!

آی امام رضا جان!نفهمیدم چقدر و چگونه گذشت.مدت هاست یاد گرفته ام خوشی ها زود می گذرند و مبهم ...

فکر می کنم آخرین خواسته ام ازتان این بود:این،آخرین زیارت عمرم نباشد.


پ.ن:نیمه ی شعبان امسال-92-مهمان حریم امن رضوی بودم.

زاد-صاد
۰۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر