دَرگـــــــــــاهـ

.:. این ذره به درگــــاهـِ تو آورده پناه.:.

دَرگـــــــــــاهـ

.:. این ذره به درگــــاهـِ تو آورده پناه.:.

دَرگـــــــــــاهـ

.:: بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ ::.


وقتی "تــــو" هستی
مهم نیست "مــــن" کجای_ این هستی باشم
مهرت به من می رسد
و همین؛حَسبی ...

+یا ارحمن الراحمین

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

  • ۲۱ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۲ حضور

آخرین نظرات

نویسندگان

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

یا حبیب الباکین

ماه
از یک سمت شهر
شروع شد
سرم را آوردم بالا
کوتاه نگاهش کردم
سرم را آوردم پایین و مشغول کار خویش ...
بعد،
سرم را گرفتم بالا
ماه
داشت از سمت دیگر شهر
تمام می شد ...
فکر کردم:
چقدر زود گذشت ماه!
و دیر آمد به یادم
آن که زود گذشت
از لذت تماشا و نور گرفتن از ماه و کیفور شدن
من بودم؛نه ماه!!

++دعاست دیگر؛اشکالش چیست؟!

                                       اللهم اِن لم تکن غفرت لنا فی ما مضی من رمضان،فغفر لنا فی ما بقی منه 

زاد-صاد
۰۶ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۵ ۵ نظر

یا سامع کل نجوی

این روزها،زیاد چشمانم را می بندم و تصور بودن در وسط جنگل را دارم؛که هوایش فوق ال عاده پاک است و فِرِش!صدای بال پرندگان را هم می شنوم که وقتی بینِ درختان بال می زنند،نظمِ نامنظمِ! رگه های خورشید از بینِ شاخه ها را بهم می زنند.خبری هم از حیواناتِ وحشی نیست؛هرچه هست،لطافت است و نور و سکوت و ... میدانم خیلی تنها نمی مانم؛منتظر  آمدن کسی هستم که این همه لطافت و نور و سکوت را تقسیم کنم بینِ خودمان و درست ترش می شود:با هم،از این همه لطافت و نور و سکوت،حَظ می بریم ... 1

این روزها،زیاد چشمانم را می بندم و می روم وسطِ دانشکده،توی کلاس، ... به کسانی که تا حالا بهشان سلام نکرده ام،سلام می کنم و تحویلشان می گیرم!می روم کنارِ دخترانِ ناآشنایی می نشینم و پابه پای بحث های به نظرِ من مزخرفشان سر تکان می دهم و لبخند می زنم؛به این امید که جایی لابلای حرف هایشان،اثری از موضوعاتِ دوست داشتنی ام پیدا کنم و بحثشان را بگیرم دستم و ادامه بدهم.و همین طور که یک روزِ دانشگاهی می رود که تمام شود،تا حدودی از خودم راضی می شوم و احساس می کنم هم سبکم هم سنگین؛از کارهایی که مدت هاست دلم انجامشان را می طلبید و از ادامه دار بودن این ارتباط ها و سلام ها و لبخند ها ...2

این روزها،زیاد چشمانم را می بندم و می بینم که درس خوان تر شده ام  :) ...3

این روز ها نمی دانم به چه زبانی بگویم:خدایا ممنون!شاید هم نگویم!این روزها،در حال خوبم،خنده هایم،بغض هایم،اشک هایم،نفس های عمیقم؛در تک تکِ لحظه هایم،فقط و فقط شُکر است که معنا دارد!خدایا ممنون هایم،از هر زبانی بی نیازند؛بادی لَنگوئِج کارِ خودش را می کند!

+فراوان کرده حُسن ت،رونق بازار حال م را/چه حالی دارد از حُسن تو بازارِ فراوانی ...

+کاش با چشمانِ باز اتفاق بیفتند!  

+این روزها،ترافیکِ کتاب است در من،ترافیکِ پاراگراف های بشدت زیبا و بی نظیر که الحمدلله هیچ عجله ای هم برای عبور ندارند!حتا می توانند در ذهنم پارک شوند ... :)

+حال نوشته ی بشدت مختصر و نارسایی از خواندن کتاب ها ...

1:چهل نامه ی کوتاه به همسرم/نادر ابراهیمی

2:شهید علم/کتاب اول؛دکترمجیدشهریاری+کتاب دوم؛دکتر داریوش رضائی نژاد

: 2

زاد-صاد
۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۲ ۱ نظر